نقدی روانشناختی به رمان ناتورِ دشت»
✍ مهران داور
سالینجر در رمان ناتورِ دشت» بخشی از خاطرات زندگی خود را در قالب هولدن، نوجوانی ۱۷ ساله فرافکنی میکند. همهچیز تغییر میکند الا خودِ تغییر»، اما هولدن توانایی پذیرش تغییرات زندگی را نیاموختهاست و علیرغم مطالعات زیادش، با یک ناکامی در زندگی، دچار تضادهای درونی میگردد که منجر به بستری شدنش در مرکز روانکاوی میشود.
قهرمان داستان دچار بدبینی و تنفر، شک و پارانویا، بیحسی عاطفی، بیحوصلگی، بیقراری و سایر نشانگان افسردگی حاد است. مانند افسردگان، همیشه در تاریکی هوا کارهایش را انجام میدهد. او در دروسش ناکام، از مدرسه اخراج میشود و وقتی ناکامیها زیاد شوند، افسردگی از راه میرسد. او نمیداند که زندگی بدون رنج، مصیبت و گرفتاری و حتی ملال، معنای خود را از دست میدهد. زندگی را باید با تمامی مصیبتهایش پذیرفت و در آغوش گرفت.
سالینجر که خود دچار شوکِ پس از ضربهی ناشی از حضور در جبههی جنگ است و گهگاه دچار تشنجات ناشی از آن میشود، مردمگریز است؛ جهنمِ او دیگرانند»؛ دیگران روند عادی زندگی را برای وی غیرممکن میسازند. پس، همیشه سعی دارد با گریز از مردم، در محیطی طبیعی در دل جنگل اما کاملاً به دور از دیگران زندگی کند. هولدن جامعهی تکنولوژیزده و مدرن را عامل اصلی گرفتاریها و انحرافات بشر میداند.
به جز معدودی همچون: خواهر و برادرانش، اردکها و ماهیها، مسیح، مردِ گورخواب، ن راهبه (که در ذهنش عاری از هرگونه انحراف هستند) و شخصیت گتسبی بزرگ که مانند خودش از انحرافِ جنسی اطرافیانش بیزار بود، تقریباً از هرچیز و هر کس دیگری متنفر است، حتی از والدینش که به زعم او، بیشتر مشغول به خودشان هستند و توجه کافی به فرزندانشان ندارند. تنها، نوشتن و نویسندگی است که حال او را خوب میکند و میتواند خشم، عصبانیت و حالات منفی را از ذهنش دور کند.
ناتورِ دشت، حکایت ذهنی تنها، افسرده و مستاصل است که واقعیتهای جامعهی مدرن امروزی را به نقد میکشد. دنیای مدرن را عامل انحراف بشریت میداند تا جائیکه حتی به نویسندگان بزرگ کلاسیک و آثارشان منجمله دیوید کاپرفیلدِ» دیکنز، وداع با اسلحه»ی همینگوی، رومئو و ژولیتِ شکسپیر، کتب مقدس و حتی زبان انگلیسی رایج و کلاسیک میشورد و نوع نوشتار جدید خود در رمان را گونهای سنتشکنانه و جدیدی از زبان رمان میخواند. سالینجر در انتهای کتابش حتی به روانکاویِ» مدرن هم میتازد و در برابرش تازیانهی نقد را فراموش نمیکند چون پس از یکسال از بستریشدنش در مرکز روانکاوی تازه مخاطب شاهد این حدیثِ نفسِ تیره، تاریک و افسرده است که آن را در قالب یک رمان خوانده است. روانکاوی و روانپزشکی مدرن در این یکسال بستری، عاجز از شنیدن صدای او بودهاند.
از طرفی، سالینجر، مخاطب را با واقعیتهای کریه دنیای مدرن روبرو میکند که مملو از آدمهای دروغگو، رذل، بیصداقتی، رفتارهای تکراری، روزمرگی و روزمُردگی، زندگی پرشتاب و پر زرق و برقِ توخالی هستند که گریزی از آنها نیست و چارهای جز پذیرش آنچه هست، ندارد.
اکنون قهرمان داستان میخواهد بر لبهی پرتگاهِ این مغاکِ پُرفساد بایستد و از کودکان معصوم دنیا نگهبانی کند و از سقوطشان در ورطهی انحراف جلوگیری کند؛ بیخبر از آنکه دیریست خود در این ژرفنا سقوط کردهاست. اما مخاطب میتواند از دریچهی ذهنِ دنیایِ هولدن به اعماق و غایتِ جوامع مدرن و پستمدرن که چیزی جز پوچیِ نَفْسِ انسان نیست، بنگرد و از روزمرگی و انحرافات بگریزد.
در نهایت، هولدن به جای فرار از خویشتن، مانند اردکهایی که در سرمای زمستانِ واقعیتها به لانههای خود پناه میبرند، یا همانند ماهیهای استخر که در برابر سرمای آبهای یخزده به اعماق آب امان میبرند، او نیز از شرِ شرارتهای دنیای واقعی به درون ذهن خود و خانهی والدینش پناه میبرد، هرچند خوشایندش نیست.
واقعیتِ وجود» و بودن» همین است که هست؛ چه بخواهیم، چه نخواهیم. زندگی را باید با همهی رنج و مصیبتهایش پذیرفت. ما ناخواسته به این زندگی پرتاب شدهایم، پس باید رو در روی واقعیتهای تلخ آن بایستیم و از مسئولیت و تعهد خویش در برابر زندگی سر باز نزنیم، چون حدود آزادی ما همین است و گریزی از این مسئولیتِ خطیر نیست. گرچه بیرون از خانه، سرما و ناجوانمردی هست و خانه نیز پرهیاهوست، اما در نهایت چارهای نیست جز پناهبردن به همان خانه و همان ذهنِ درون».
درباره این سایت